دیشب توی کابوس گذشت. کابوس تکرار و کابوس توجیه و کابوس گشتن پی دلیل.
توی کابوسم به یک عالم شیوهی مختلف نابود شدم. توی کابوسم با هم بودیم و بعدش دیگر نبودیم. توی کابوسم سعی کردم بفهمم چه شد که ناگهان قصه ناتمام به سر آمد. توی این کابوس مقابل سه هیولای در ظاهر انسان ایستادم، تکتک ماهیتشان را فاش کردم تا به ظاهر کریه خودشان برگردند و مقابل نیشخندهایشان سنگچهره ماندم.
توی کابوس آن دیگری را دلیل دانستم. توی کابوس هیولایی ساختم از او که بیا و ببین و توی کابوس تمام گناهان تو را انداختم گردن همین او، که اگر نبود، شاید. شاید. شاید.
توی کابوس برای خودم گناهانی تراشیدم که بهخاطرشان مستحق سوختن در زیرینترین طبقهی دوزخم، که تا ابد بسوزم و دیگر دم برنیاورم که بپرسم چه شد. چه شد. چه شد.
یک بخشش اژدهایی آمد و کل زمین را بلعید و من داشتم توی خیابانها میدویدم تا از آتش جوشان و خروشان روی سطح فرار کنم. یک جایش سر تا ته آن خیابان را دوباره با هم پیاده گز کردیم و حرف زدیم. یک جایش رفتیم آن عمارتی که قرار بود برویم و نرفتیم و هرگز هم نخواهیم رفت و آنجا دنیا دگرگون شد. یک جایش سعی کردم ایزدی آتشین را عقب نگه دارم. نیزه میزدم و دور میکردمش و نمیدانم چرا، زمان میخریدم. یک قسمت بختک به جان جفتمان افتاد و من توی چنگ وهمی افتادم که برای خلاصی از آن باید تصمیمی میگرفتم که نگرفتم و با این بیتصمیمی کار را یکسره کردم.
وسطش بیدار شدم. دست راستم پاک فلج شده بود. فلجِ فلج. من هنوز توی کابوس بودم و دستم را حس نمیکردم. انگار دیگر مال من نبود. انگار دست راستم را جایی توی آن وهم جا گذاشته بودم. برای همین هم باز برگشتم به همان نادنیا.
این خواب سراسرش کابوس بود اما وحشتی نداشتم. حتی وقتی هیولا شدی و دیگران را خوردی. حتی وقتی یک جا قلبم داشت از سینه درمیآمد. همهاش کابوس بود اما. دروغ چرا، حتی این کابوس هم با تو خواستنی بود.
حتی وحشتش میارزید به همهی آنچه تابهحال تجربه کردهام. حتی بودنت، هیولابودنت، حتی همان هیولادُخت خوفناکی که بودی هم خواستنی بود. که نمیدانم، من مجنونم که تو هیولا را عاشقم، یا مجنونم که عشقم هیولایی چون تویی؟ که نمیدانم، از ازل هیولا بودهای و نمیدانستم، یا چه میدانم، جایی در منتهای ابد هیولا خواهی شد و من نخواهم دانست؟
که زمان توی این کابوس میشکند و افعال از گذشته به آینده میآیند و از آیندهی ناممکن به حال میرسند و من میدانم زمان خط نیست، نقطه است و من پرگار که باید بگردم دور این نقطه و از این دایرهی قسمت تا ابد راه گریزم نیست.
این کابوس همان زندگی بود که نیست.
نوشتهای از دوستی که باد صبا آوردش:
میدانی، به سقوط میماند دلبر. به سقوط از قلهای فراخ بر پهنهی سیاهی که پیش رویت گسترانده شده است. سیاهی دهشتناکی زیر پایت میرقصد و رخ میکشد و تو میمانی و هیچ. میدانی، وقتی میگویم تو میمانی و هیچ، زمانی است که پشتت را مینگری و هیچ نیست. نه دست گرمت که بفشارمش. نه آغوش دلانگیزت تا در آن غرق شوم. نه حضور گناهآلودت تا مرا در هم کشد. نه چشمان خمارت تا مرا مست کند. نه صدای روانت تا مرا با خود ببرد. هیچ. هیچ دلبر. من ماندهام لب پرتگاهی خاموش و من. بی هیچ از تو.
و سیاهی به من ریشخند میزند. صدای وهمآلود خندهاش دلم را میلرزاند. میبینی جفاکار، نه تو جفاکار نیستی تو دلبری، ولی میبینی دل من با خندهی سیاهی از وحشت میلرزد، دلی که تاکنون با ریتم خندهی تو لرزیده بود.
میبینی دلبر؟ اینجاست که میگویم رواست تن من در آغوش سیاهی جا خوش کند به جای اینکه در میان بازوان هوسانگیز تو برقصد.
دستانی از اعماق سیاهی پیش میآیند و مرا میربایند، دستانی خشن و زمخت و حتی وقتی در میان تنگنای مشتان سیاهی دستوپا میزنم میاندیشم که دستان تو که لطیف و آرام بود. انگشتانت چه کشیده و رقصان روی صورتم بازی میکردند. میبینی دلبر؟
مرا میکشند و با خود میبرند. و من خستهتر از آنم که دیگر دستوپا بزنم. میگذارم دستان بیرحم سیاهی مرا در آغوش بکشد و من در پنداره آغوش گرم و عطرآگین تو محو میشوم.
دندانهای تیز سیاهی قلبم را از جا درمیآورد دلبر، قلبی که خانه توست. قلبی در آتش عشق تو رقصید و به گلستان چشمانت تاخت. قلبی که در جفایت شکست دلبر.
شکست دلبر، صدایش را شنیدی؟ منم نشنیدم. گویی قلبم خستهتر از آن بود که برای نوازش تو فریاد بکشد. بیصدا و بیرمق فروریخت و خرد شد و من درمانده ماندم. مستأصل از جمع کردن خردههای خردشده قلب بینوایم که شیشهاش را در آتش عشق تو گداخته بود. کافی نبود دلبر. کافی نبود و قلبم در مشت سیاهی ترکید و در هر تکهاش تو بودی. خندهی تو، لبخند تو، چشمان تو.
و من. از من مپرس دلبر. در برابر هجوم سیاهی کم آوردم و تن بیرمقم را به او سپردم تا به هر سو که میخواهد بکشد.
ای داد بر من جفاکار که محو شدم در این سیاهی. به آخرین لبخندت چشم میدوزم که در این سیاهی از دیدم پنهان میشود. به زنگ خندهات گوش میکنم و میخواهم به جان بسپارمش که سیاهی آن را مید و مینوشد. به آخرین تکه از تو چنگ میزنم و بوسهات را به پیش چشمانم فرا میخوانم ولی خستهام دلبر. خسته. و این بار این منم که در سیاهی میرقصم و میروم و میروم. و این منم که در سیاهی غرق میشوم دلبر.
دیشب توی کابوس گذشت. کابوس تکرار و کابوس توجیه و کابوس گشتن پی دلیل.
توی کابوسم به یک عالم شیوهی مختلف نابود شدم. توی کابوسم با هم بودیم و بعدش دیگر نبودیم. توی کابوسم سعی کردم بفهمم چه شد که ناگهان قصه ناتمام به سر آمد. توی این کابوس مقابل سه هیولای در ظاهر انسان ایستادم، تکتک ماهیتشان را فاش کردم تا به ظاهر کریه خودشان برگردند و مقابل نیشخندهایشان سنگچهره ماندم.
توی کابوس آن دیگری را دلیل دانستم. توی کابوس هیولایی ساختم از او که بیا و ببین و توی کابوس تمام گناهان تو را انداختم گردن همین او، که اگر نبود، شاید. شاید. شاید.
توی کابوس برای خودم گناهانی تراشیدم که بهخاطرشان مستحق سوختن در زیرینترین طبقهی دوزخم، که تا ابد بسوزم و دیگر دم برنیاورم که بپرسم چه شد. چه شد. چه شد.
یک بخشش اژدهایی آمد و کل زمین را بلعید و من داشتم توی خیابانها میدویدم تا از آتش جوشان و خروشان روی سطح فرار کنم. یک جایش سر تا ته آن خیابان را دوباره با هم پیاده گز کردیم و حرف زدیم. یک جایش رفتیم آن عمارتی که قرار بود برویم و نرفتیم و هرگز هم نخواهیم رفت و آنجا دنیا دگرگون شد. یک جایش سعی کردم ایزدی آتشین را عقب نگه دارم. نیزه میزدم و دور میکردمش و نمیدانم چرا، زمان میخریدم. یک قسمت بختک به جان جفتمان افتاد و من توی چنگ وهمی افتادم که برای خلاصی از آن باید تصمیمی میگرفتم که نگرفتم و با این بیتصمیمی کار را یکسره کردم.
وسطش بیدار شدم. دست راستم پاک فلج شده بود. فلجِ فلج. من هنوز توی کابوس بودم و دستم را حس نمیکردم. انگار دیگر مال من نبود. انگار دست راستم را جایی توی آن وهم جا گذاشته بودم. برای همین هم باز برگشتم به همان نادنیا.
این خواب سراسرش کابوس بود اما وحشتی نداشتم. حتی وقتی هیولا شدی و دیگران را خوردی. حتی وقتی یک جا قلبم داشت از سینه درمیآمد. همهاش کابوس بود اما. دروغ چرا، حتی این کابوس هم با تو خواستنی بود.
حتی وحشتش میارزید به همهی آنچه تابهحال تجربه کردهام. حتی بودنت، هیولابودنت، حتی همان هیولادُخت خوفناکی که بودی هم خواستنی بود. که نمیدانم، من مجنونم که تو هیولا را عاشقم، یا مجنونم که عشقم هیولایی چون تویی؟ که نمیدانم، از ازل هیولا بودهای و نمیدانستم، یا چه میدانم، جایی در منتهای ابد هیولا خواهی شد و من نخواهم دانست؟
که زمان توی این کابوس میشکند و افعال از گذشته به آینده میآیند و از آیندهی ناممکن به حال میرسند و من میدانم زمان خط نیست، نقطه است و من پرگار که باید بگردم دور این نقطه و از این دایرهی قسمت تا ابد راه گریزم نیست.
این کابوس همان زندگی بود که نیست.
دارم تندتند و هی تند و تندتر ترجمه میکنم و کار میکنم و مینویسم اینجا اینها را و میخواهم از هرچه عقب ماندهام دوباره جلو بزنم تا راه بروم و بدوبدو خودم را بکشانم جایی که میخواستم باشم و تمام چیزها و آنها و آنانی که میخواستمْ بیاورمشان توی این آغوش و سفت بفشارمشان تا دیگر اینطوری گم نشوم توی هزارتوی فکری که هزارتا در دارد و هرکدام منتهی میشود به دالانی هزاردر که اگر این فکر را و رشته را ول کنم همینطوری میرود تا.
در این قحطستان مردم امید میخورند. امید میکارند و امید درو میکنند. به خیالی است محصولشان امید. در این جهنمدرهی بینامونشان، امید است قوت غالبشان و به هر فطر، فطریه خون میدهند که امید در خونشان ریشه دوانیده. امید است به فردا و فرداها، امید است ته جیب خالی و شکمی که غار ظلمتی شده حریص، امید است این امید است مرهم بر تن، و رنج است زیر امید که چون امیدِ کافوری را از تن بخراشی، پوسیده و گندیده است گوشتها به زیرش.
آی مردمان، ای مردگان، های به وهم زندگان، برون آیید از مزرعهی وهمی خویش که کویر شخم میزنید و بذر نمک میپاشید و با آه آبیاری میکنید. امیدستان نیست، مزرعهی اوهام است این که کاشتهاید و ثمر ندارد جز یأس. بذر وهم میکارید آی مردم، که درو نخواهید کرد جز آفت روان، جز امید واهی نیست ثمرتان. پوچ است این غلهتان. سنگ است نانتان. مرگ است پایانتان.
تازه فهمیدم وقتی خیال میکردم دارم درست پیش میروم، وقتی خیال میکردم میتوانم یکی از آن بهترین آدمهای روی زمین باشم، بدجور اشتباه کردم. آنقدر بد که یکی از آن دوستهای خوب را از دست دادم. آنقدر بد که الانش ماندهام بعد از یک سال چطور با آن آدم روبهرو بشوم، چطور معذرت بخواهم.
آدم به همین راحتی ندانسته اشتباه میکند و بعدش میماند چطور گندش را جمعوجور کند. آدم نمیداند دارد چقدر به خطا میرود و خوب که به آخر راه رسید، خوب که آن تابلو قرمز گنده جلو رویش ظاهر شد، تازه آن موقع است که میفهمی خراب کردهای.
داریم دست در دست هم روی زمین منجمد این جهنم راه میرویم و پایم هی روی برفها میسُرد. امان از این کفشها، امان از این برف و بوران بیامان. آخرش که چیزی نمانده بیفتم، دستم را میچسبی و از دهانت درمیرود که: اللهاکبر!»
شگفتزده نگاهت میکنم و میخندم. توی این وضع حتی کافر هم به خدا ایمان میآره.»
نگاهم میکنی. دلبرانه چشمغره میروی. یعنی میگی من کافرم؟»
نگاهت میکنم. غرق میشوم. میمیرم و زنده میشوم. تو خودت خدایی.»
به خودم میآیم و میبینم انگار گم شدهام. انگار توی هزاردالان این شهر دراندشت و کثیف خودم را باختهام و هرچقدر هم که سراسیمه کوبهکو میگردم دنبال خودم، که من» کو، باز هم هیچ نشانی از من نیست. باز هم خودم هستم و هزاران میلیون آدم دیگر روی این زمین که بود و نبود این وجود برای هیچکدامشان جذابیتی ندارد. میدانم باشم یا نباشم، زمین دور خورشید میچرخد و خورشید هم تا وقتی شعلهاش زبانه بکشد و به کوتولهای سفید تبدیل نشده، توی این گیتی بیکران سرگردان پیش خواهد رفت.
خورشید که سر بزند از این فکرها رها خواهم شد. میتوانم چیزی جز این سیاهی ببینم. میتوانم به زیر نورش واژه بر کاغذ بخوانم. میتوانم رنگ زندگی را اطرافم ببیند.
آفتاب که بدمد، لازم نیست با هزار و یک فکر و خیال دستوپنجه نرم کنم و روی زبان سیاه جاده در کام سیاهی فرو بروم. میتوانم پس و پیش را ببینم. لازم نیست. لازم نیست خودم را با فکر مشغول کنم. دیگر لازم نیست آیندهها و احتمالات ممکن و ناممکن را پی بگیرم و در سرم دادگاه راه بیندازم.
نور که باشد میشود از ظلمت این ذهن خلاص شد. سیاهیاش چون قیر افتاده روی مغز و جدا نمیشود، هرچه هم میکِشی بیشتر کش میآید و با خودش لایهلایه مغز را برمیدارد. صبح شده آستانهی نجات، درگاه رهایی، زمان رستگاری. با خورشید نجات از این چاه افکار بیپایان خواهد آمد.
خورشید که خودش را کشانکشان از افق خشکیدهی این بیابان بکشد بالا، من به عدن نزدیک شدهام، ولی تا آن هنگام در این برزخ افکار ابدیتی را دوره خواهم کرد. توی ذهنم میجنگم، میکُشم، میرقصم، میبوسم، عشقورزی میکنم، متنفر میشوم، داد میزنم و هزاران احساس و عمل بشری دیگر را تجربه خواهم کرد. من در این ظلمت به بند ذهن اسیرم.
اسیرم به این محبس و تا صبح نرسد، تا نور نیاید، نجاتم نیست. تا خورشید نباشد، این تاریکی پس نمینشیند و تا آن هنگام من توی این هزارتو با انان به ستیزم. من با دیو خاطره و آرزو و امید و آینده و احتمال و ناممکن گلاویزم.
خسته شدم از این فکرهای بیانتها، از این زنجیرهی لایتناهی افکار که به هیچ نرسند و هرچه بیشتر پیش میروم، بیشتر گم میشوم. من از خود میترسم. من از سیاهی درون انسانها پرواهمهام. وحشت دارم از آنچه از انسانی ناامید برمیآید و میترسم از دهان گناه که برای بلعیدنم باز شده. من از این جاذبهی مع بیم دارم.
برای وامانده در ظلمت تشویش و تردید افکار، صبح امان است؛ خورشید پناه است؛ نور نجات است.
هنوز اما تا سپیدهدم بسیار مانده.
خستهام (که چیز عجیبی نیست)، گرفتهام (که باز عجیب نیست)، پر بغض و کینهام (که کماکان عجیب نیست) و خیالم کمی راحت است (که کمی عجیب است).
خستهام از کلی کار و ایستادن، از این همه سگدو زدن و تلاش سیزفوار توی این عالم سگی که هرچقدر هم تلاش کنم، باز کسی، به دلیلی که شاید به خودش و تلاشش ربطی نداشته باشد، از من فرسخها جلوتر است. کسی از من جلوتر است که حتی نمیداند چه کشیدهام و چطور خودم را پشت سرش میکشاندم بالا.
گرفتهام که این جایی هستم که بودن تویش سخت است، دلگیر است و تنگ است. اینجا انگار جایی برای من ندارد، جایی نیست و خیابانی نیست تا بخواهم دوباره شاد و خوشحال پیاده با پای تاولزده تمامش را گز کنم و زمین و زمان و آدم دیگری برایام مهم نباشد. جایی که زمانی میشد قلمرو من باشد اما نیست.
بغضکرده و کینهتوزم از خیلیها و خیلی چیزها و یگانهای خاص. همهاش مثل شنهایی نامحلول در این محلول افکار است، هرازگاهی تهنشین میشود و از یاد میرود، ولی باز دیوی میآید و با تلنگری تکانش میدهد و همهاش دوباره میآید روی سطح. تلنگر آن خانه و این خانه و خانهاش.
و آرامم. باری از روی دوشم برداشته شده، چون کاری نکردم که با من» در تضاد باشد. کاری نکردم که سالهای سال بعد که پیر و چروکیده شدم بهخاطرش شرمنده باشم و افسوسش را بخورم. هرچه داشتم و نداشتم گذاشتم وسط، بقیهاش دست من نبود. نخواستم اجازه بدهم نفرت و کینه من را توی این شهر بکشد جایی که نباید باشم.
لب چشمه گفته بودم از حدومرز نامیزان متنفرم. از این که هی بروم جلو و هی عقب رانده بشوم. از این که ندانم الان باید پایم را کجا بگذارم. از این که من الان مقابل تو ایستادهام یا او؟ که من تو» هستم یا شما»؟ که من دست در دستم یا دست رد بر سینه؟ از هرچه گیجم بکند متنفر میشوم.
ولی حالا انگار دارم میفهمم جریان چیست. دارم میفهمم هرچه من فکر میکنم، هرچه من میبینم و میشنوم، صددرصد هم درست نیست. هنوز خامم و متوهمم. هنوز جوانتر از او» هستم که توانسته جایی باشد که من نیستم. مهم هم نیست، بلندپروازی تاوان دارد. ایکاروسوار پرواز کردن عاقبت خوشی ندارد.
خراب کردهام، بارها و بارها و بارها. با این وضع باز هم خراب خواهد شد چیزی که هنوز ساخته هم نشده. خراب میشود.
من اما چیزی هستم که میخواهم باشم. همیشه همینطور بوده. حداقلش روزی که دیگر نباشم، کسی، هر کسی، حتی تو، نمیتوانید بگویید کم گذاشت». هرچه داشت و نداشت گذاشت، از خودش و از قلبش و از زمانش و از جانش و از داروندار موهومش که هیچ بود.
هان آسمانک!
مرا ای تو سماویدخترک، برقصانم و بگردانم و بچرخانم. برقصان و بسوزانم به تبوتاب خود. تا به پایان زمان و مکان برقصانم.
بیا برقصیم و بجنبیم، بیا به این حیات بیممات نخشکیم. بیا و تو ای دخترک، تو ای نشسته به آن کنج گیتیها به اوج، های تو ای عرشیِ کبریایی، ریشه مخشکان و تنه بجنبان که به این روزگاران تویی بید مجنونی دستخوش طوفانی، و آبشاری جاریست بر شانههایت که دست میکشی بر امواجش و میسازی هموارش، چه رهش از این بند نتْوان جز به این رامش، که آرامش است کلید این خانه.
هان تو ای آسمانهی این خانه، به آزادی گیسوی سروِ قامت بر باد ده و تاج از سر کنار نِه تا بشوی تو خود»، که تویی به این ظلمت ستارهای، و تویی به این سرما شرارهای، و به این رقص بهانهای.
بیا تو مقابلم بایست و دستت بر شانهام، دستم بر کمرت، دستانْمان در هم گره، گامهامان با هم به رَه، بیا و تو برقصانم. بیا این گام به راست، بیا این دو به چپ، بیا گامی به پس، و دو گام به پیش، بیا که این ره طریق هندو است. بیا که این گردش ایام است سپس به گامهامان و تنهامان.
شاخههایت را تو ای بید رقاص بجنبان، و تو ای شهبانوی سَمان، به آن آبشار لیقهی سیاه واژههای رامش بباف. تو برقص؛
تا به وانفسای احساس و هراس؛
تا به گذر طوفان و آمدن آبسالان؛
تا به زایش نازادهکودکان این دنیا؛
تا به واپسین نفسِ خفته در سینه؛
تا به پایانِ زمان و مکان تو برقص.
های تو ای سَلوی حلوی، و تو ای بَدبَدهی رقصنده، به کبکبهی خود به دشت و دمن بجنبان خستگان را، به شوق آر بیدلان را، به وجد آر مردگان را. که شب را جز به رقص پایان نباشد.
تو در قلمرو رقص خود سراسرِ شب محکومم کن به حبس ابدی که آن را حتی به طلوع خورشید نیز پایانی نباشد. بیا و به نغمههای خاموش برقصانم، بیا و به زیر تاریکی برقصانم، در سرما و به زیر برف برقصانم. تو فقط برقصانم که رقصها بهانهاند، رقصها بهانهاند و چه نیکو بهانهاند تا به هر قدم هزاران هزار آلام برجا گذاریم.
که به این سرما و سوز، دستی میچرخد بر دشت تن تو که نیست هیچ حسش و نیست هیچ آرامَش و نیست هیچ قرارش که میخواهد تا به خودِ سپیده پا بجنباند بر این آسمان و دست کشد بر آسمانه.
برقصانم تو ای آسمانک، تو ای دلخستهْ دخترکِ قصهها و داستانها. بیا و تو ای ستارهی به سمانْ نشسته، بیا و به این کنج ظلمت بگذار کنار دنیا را و بچرخ با این گام.
تا به پایانِ زمان و مکان تو برقصانم.
میبینمت که از در میآیی داخل. انتظارش را نداشتهام و غافلگیر میشوم. چند سال است از تو هیچ خبری ندارم و تو را ندیدهام؟ از آن دیدار کوتاه در آن حیاط پشتی، از آن دیداری که با هم قرنها فاصله داشتیم، چند سال گذشته؟ آن موقع جوان و خام بودم، خامِ خام. ده سال؟ نه، کمتر، فقط کمی کمتر، نُه سال؟ خودش است. نُه سال پیش بود.
قبل از تو بقیه آمده بودند و حالا تو هم میآیی و هنوز هم همان دریایی هستی که در طول این سالها همیشه از تو در خاطرم بود: خندهرویی و لبخند از لبانت نمیافتد، گونههایت همچنان گلانداختهاند و گیسوی مجعدت پنهان. تو همانی که در تمام این سالها از تو بر تکتک صفحات ذهنم حک شده بود و هنوز همانی که میشناختم.
میآیی جلو، سلام، دست نه، سلام میکنی با فاصلهای که همیشه داشتیم. دوباره همه دور همیم، بعد از این همه سال. مینشینیم دور هم، میخندیم، خاطرهبازی میکنیم. قبلاً از آمدنتان چای دم کردهام، میروم استکانها را درمیآورم، میچینم توی سینی، میآیی کنارم، برای همه چای میریزی. سینی را میبرم و تعارفشان میکنم. تو هم میآیی و مینشینی سر جای خودت.
جمعمان هنوز مثل آن موقعهاست که بچه بودیم، که شاد و خوش و بیدغدغه بودیم و تنها غصهمان نگرفتن نمرهی کامل بود. همان موقع که همه مینشستیم دور هم و میخندیدیم و شوخی میکردیم و از آیندههایمان میگفتیم.
من تمام این سالها را دلتنگ تو بودم و حالا هم زیرزیرکی نگاهم به توست و سد اشک لبریز است. من هنوز هم بین جمع فقط تو را میبینم، در جمعهایی صدها بار بزرگتر از این هم تو را پیدا کردهام، اینجا که تو دیگر مقابل چشمانمی.
از خاطراتمان میگوییم، از این که در طول این سالها چه کردهایم. تو از خودت و حالت و اوضاعت و زندگیات میگویی، من از روزگارم.میگویم چقدر سختی کشیدم، که چطور چهار سال تمام در پیلهای تنگ بودم. میگویم زندگی چطور گذشت و تو ساکت گوش میدهی. تو دریایی، همیشه هم دریا بودی و میمانی.
تو چیزهایی میگویی که من نمیخواهم بشنوم اما در این سالها همیشه در پس ذهن هراسم بودهاند. تو میگویی و میگویی و من کر میشوم که تماموکمال محو تو هستم.
من تمام آن خاطرات خوش و خام نوجوانی را دوباره در خلوت دوره میکنم.
مینشینیم و همه با هم افق را تماشا میکنیم. کافی نیست،خورشید را باید بیواسطه تماشا کرد. برجی میسازیم و میبریمش بالا. بالا و بالاتر. تا فراسوی ابرها و از آنجا، از جایی هزاران هزاران قدم بالاتر از سطح، کهکشان را بیواسطه تماشا میکنیم.
میآییم مینشینیم کنار هم. دیگران توی پذیرایی هنوز دور هم سرگرم خاطرهبازی و تعریفهایشان هستند. در این دهه این نزدیکترین حالتمان به یکدیگر است. ساکت میشویم. دیگر زمانمان دارد به سر میآید و تو باید کمکم بروی. باید باز هم ناپدید بشوی و دیگر نمیدانم تو را چه زمان خواهم دید. در میزنند، آمده است دنبالت. من میآیم جلو، تو میآیی جلو.
در ظلمت غلت میخورم. چشمانم بسته است و به فرش سقوط کردهام. مبهوت میمانم، همانطور توی تاریکی دراز میکشم و لبخند میزنم و فقط یک فکر توی سرم است: خواب بود.»
خارج از مرزهای فکر، آن دوردستهای دنیا، به حاشیهی گیتیها، باغی هست بکر. دست ناخورده این باغستان، کس ناشنیده وصف این درختان را. احدی ندیده رنگش را، نچیده نارنجش و تُرنجش را، و نچشیده افشرهاش را. طعم آن لیموها را، لطافت آن گیسوها را، مهر او را هنوز لاکن نجسته هیچکس در دنیا. خورشید هنوز بیواسطه نتابیده بر سبزیشان و باد نپیچیده لای شاخههایشان. که مسطور در پس حجاب حیایند درختان لیموزار.
باغبانش دختری تنهاست. خسته است دخترکِ تنها از آدمها. دور از شلوغیها و بیمهریها، دخترک باغی کاشته، درختانی به خاک نشانده، میوهها را اما نچیده هنوز به هیچ فصلی. دختر تنهای قصههاست او هم. حوای مبهوت هبوط است او هم.
نورسته میوههای عدناند آن نارنج و آن ترنج، طلای ناب خورشید میرقصد رویشان، هوش میبرد از سر بویشان، تحفهی باغ آفرینشاند لیموهای نورستهات دخترجان، میوهی ملکوتاند که افتادهاند در دامن حوا و آمدهاند به این دنیا. طعم لیمو، شیرهاش میدمد حیات در جان. آب حَیوان است جاری در تن تو، هان دختر، تو خود بذر گیتی را میکشی بر تن.
و بر دشت تن تو، آهوهای عدن دویدهاند، آهو میپرورانی تو ای لیمودُخت؛ یک آن سُم، یک آن رَد، مانده یک جا بر دشت. سلسالِ برکهی سلسبیل جاری، آبی روان، نهری میجوشد گاه. از هر هرزی عاری است دشت وجودت، که ندیده مَه و نتابیده هور بر رویت، و گرد هوس ننشسته بر تنت، که مطهر در کوثری تو، و مظهر آفرینشی تو.
آخر جمال در توست و کمال بر توست نشسته به جانت، و حیاتی میکشد انتظار تو را که کودک ازل بر آن نارنج و بر آن ترنج لب بگذارد و بمکد شیر حیات را، که تو جان میبخشی.
و آفتاب خواهد تابید روزی بر آن نارنج و آن ترنج طلا،
که به چشم گیتی میدرخشند و دو ستارهتابانند که روزی خواهند آمد به چنگ، به
چیدنشان دنیایی درافتد به جنگ، و تو، الههی لیموزار ملکوت، خود عصیر نارنج و ترنج
خواهی پاشید بر جهان.
که به غمآگین دخترک قصهها بایستی گفت:
باغ لیمو زیباست دخترجان، عطر طرههای خیس فریباست دلبرجان. رقص قوس آفتاب بر لیموی عریان، آن پرتو تابان روی آن طلای ناب زیباست، آفتابجان.
تو لیمودُخت، به آن نارنج و به آن تُرنج، تُرنجیده قلب سوگدار را روزی باران بهار بارد و آفتاب تابستان تابد و طلای خزان شارد و برف شتا عروسانه افکند.
تو لیمودُخت، به سینهات نارنج و ترنجِ حواست،
که قامت هر آدم نرسد به باغستان تو،
و هر دست را نشاید درازیدن به سویشان.
تابستان شده و هیاهوی جیرجیرکها توی علفزار خشکیدهی پشت دیوار یک دم هم قطع نمیشود. هوا گرم است و از گرما خوشم نمیآید، بدخلق و عنقم میکند، نمیگذارد روی کارم تمرکز کنم و مدام دلم میخواهد پا بشوم و دور اتاق برای خودم بچرخم و بیفتم روی تخت و زیر پنکه دراز بکشم.
جیرجیر این ات اما مثل نویز لاینقطع رادیو توی سرم میپیچد و گرمای خشک هوا همچنان آزارم میدهد. دلم میخواهد به جایی ساکت و سرد فرار کنم، بدوم بروم قطب، توی یک ایگلوی یخی، زیر لایهها پوستین گرم خودم را پنهان کنم و بگویم گور بابای دنیا و تمام اینها کرده.
دلم میخواهد جایی باشم که شب در آن به سر نرسد و هیچ صدایی نیاید و هیچکس اسمم را صدا نزند و هیچ بنیبشری کاری به کارم نداشته باشد و آخرش نیز همانطور در همان تنهایی در همان خلوت در همان سکوت تلف بشوم. تلف بشوم و این خستگی را بگذارم کنار.
هر بار که اینطور خسته میشوم دلم لمحهای نیستی میخواهد، دمی آرامش محض، لحظهای که تا به ابدیت طول بکشد. میخواهم به هیچ قیدی مقید نباشم و از هر بندی رها باشم و ذهنم را بگذارم توی برفزار سفید و بیکران قطب بچرد، خودم هم زیر پوستینها بخزم و بخوابم.
خسته خسته خستهتر از هر خستهای که تابهحال نبوده و میدانم خیلیها از من خستهترند اما خب که چه؟ هیچکدامشان من نیستند.
و زیر این خستگی اشراف به این حقیقت است که من هرگز بهترین انسان روی زمین نبودهام و هرگز نیز نخواهم شد و هرچند دیگران در حقم لطف دارند و هندوانه زیر بغل میگذارند و حلواحلوایم میکنند، آنقدری که خیال میکنند شیرین نیستم و زیر این ملاحت سطحی، باطنی خفته که دوست ندارم رو بشود. دلم نمیخواهد کسی ذاتم را ببیند.
آنقدر کار دارم که اگر هر روز ۴۸ ساعت باشد و هر ماه ۶۰ روز و هر سال ۲۴ ماه، باز هم زمان کم دارم به تمام کارهایم برسم. دلم میخواست چندین و چند قرن خودم را توی یک خلأ زمانی حبس کنم و قرنها بنویسم و بترجمم و کارهایم را پیش ببرم و آخرش که آمدم بیرون، همهشان را بگذارم روی میز ناشر و خودم بروم تا صور اسرافیل یک دل سیر بخوابم.
توی این گرما فقط خواب توی یخچالهای قطب درمان این ذهن تبدار است.
یکی دیگر از آن سفرهای طولانیام دارد به پایان میرسد و نشستهام توی اتوبوس یکیماندهبهآخر و منتظرم راه بیفتد تا بالاخره برگردم به خانه. باز هم خیلی راه طی کردهام و خیلی اتفاقها دیدهام و خیلیها را دوست و نفرت داشتهام و این سفر هم به پایانش نزدیک است.
هر دفعه که میخواهم بیایم سفر با خودم میگویم که خب، فقط یک هفته، نه بیشتر، و بعدش چیزی همانطور من را با خودش میکشد جلو و در هر ایستگاه نگهم میدارد و نمیگذارد به مبدأ برگردم.
دوستش دارم، این همه راه و این همه شهر و این همه آدم را، دوستشان دارم. دوستشان دارم و ته دلم اشتیاق و دلنتنگی آشنایی دارم که همیشه کنارشان باشم اما میدانم آدمها و اشیا اگر زیادی باشند، از جایی به بعد دل آدم را میزنند و کاری میکنند که بخواهی ببری و بگذاریشان کنار و بروی همان کنج خلوت خودت کز کنی و چمباتمهن در بحر افکار غرق بشوی.
یک عالم راه طی کردهام و حالم به نسبت، کمی، شاید، گوش شیطان کر، بخت ستارگان سفید، بهتر است حالم. بهترم و شاید کمی شادترم و شاید کمی ناامیدترم و شاید کمی نگرانتر، و درعینحال میدانم که بهترم.
بد بود حالم و میخواستم دیگر هوشیار نباشم، دوباره، همان حس تکراری که نقطهی آخرت را هم بگذاری و دفترت را هم ببندی و بروی یک گوشه برای خودت تا ابد بمیری. دیگر به این خستگی خو گرفتهام و میدانم هربار که میآید توی فکرم، باید بهش بیاعتنایی کنم، چرا که بیاعتنایی کشندهترین سلاح بشریت است؛ هاهاها.
هنوز از هیچ آیندهای مطمئن نیستم و از تکرار اشتباهاتم میترسم و نمیخواهم کسی را آزار بدهم و به روح جمعی بشریت زخم دیگری بزنم و دنیای سیاه را حتی ذرهای سیاهتر کنم. یک بخش کوچک توی آن عمق وجودم هست که میخواهد همهجا را سفید ببیند، انگار که توی آن زمستان افسانهای هستیم و این بار همهجا را برف کامل پوشانده و سفید شده تمام سیاهیهای این شهر و هیچ لکهای به چشم نمیآید و تا چشم میبیند، رخت سفید است به تن دنیا. ولی خب برعکس است؛ دنیا سیاه است و گاهی البته، خیلی معدود، روی این سیاهی لکههای سفیدی به چشم میآید.
که تو، آری، خودت، یکی از آن معدود سفیدیهای دنیایی که نگرانم میکند، چون نمیخواهم سایهام، که چه سایهای هم، سفیدی تو را حتی کمی، تو بگو حتی لحظهای، تار کند. که میخواهمت سفید باشی و بتابی و بدرخشی و من همیشه خواستهام سفیدیهای دنیا، مجموعهی روبهانقراض نقاط روشن بشر، تابان بمانند.
چه دور شدم از روزنوشتههایم. چه دور شدهام از بودههایم.
بر طور سینا، وقتی موسی از بوتهی مشتعل میپرسد تو کیستی، یهوه از پاسخ طفره میرود یا که شاید پاسخ نهایی را به او میدهد: من آنم که هستم.» من کیستم؟ من آنم که بودهام، هستم، و خواهم بود. من جمیع تمام احساسات متناقض خودم هستم و به اشتباهم با شوق مینگرم و نگرانم آیندهای مبهم را، که از آن هیچ نمیدانم و الان که توی راه برگشت هستم، الان که دیگر راه افتادهام، میخواهم باز هم سفر کنم و نمیتوانم یک جا بند بشوم.
خواستن از تو نوشتن تا نشود گم آنچه باید بودن؛ خواستن از تو نوشتن تا از عشق و از مهر و از خلوص نوشتن. خواستن از تو، که چشمهای پاکی و میشویی و میروبی و آلام التیام بخشی و روح را، جان. خواستن از جانِ تو که جان و نفس و امید بخشیدن.
خواستن از جرعهای آب حیات که زنده کند مرده را و جوان کند پیر را و سرپا سازد زِپافتاده را. خواستن و خواستنهای بیشماره از چشمهی جاودانگی مهر که عشق بخشیدن و عشق ریختن و در آن ماء رخصت غسل دادن تا گناه شسته شود و قدسالاقداس، فتح. که قلهی رفیعی را بایستی پیمودن تا به عرش رسیدن.
خواستن تا لایق بودن و صادق بودن که نیستم من، که چیستم من در چشمانت که آسمانها درخشند درونشان؟ چیستم و کیستم منی که خود نیستم و نبودهام و ندانم خود چه بودهام. که من خودها شکستهام بارها و دورانها در تکرارها این راهها همه به خطا رفته، جنازه بازگشتهام.
خواستن تا به امید ماء حیاتی زلال، از سلسبیل چشمهای حلال، خواستن من تا لیاقت داشتن.
تصمیم نداشتم بروم ولی حالا توی فکرم است که در اولین فرصت چنگ بیاندازم به راهی و هرطور که شده بزنم بیرون. شاید از آن تصمیمهایی باشد که وقتی حالت خوش نیست میگیری و بعد که کمی آرامتر شدی نظرت عوض میشود و ترجیح میدهی یک کنج بنشینی تا دفعهی بعد، ولی این دفعه فکرش جدی افتاده توی سرم.
همینطوری هم به خودی خود از زندگی بیزارم و این جبر فقط بیزارترم میکند. از این وجود و از این موقعیت و از این شرایط حالم به هم میخورد. اینطوری که زندهای و روز را به شب و شب را به روز میرسانی و میافتی توی دور باطلی که نمیتوانی از آن فرار کنی و هر کاری هم بکنی، باز توی چنگالی نحس گرفتاری.
انگار همگی به زندگی سابق خود برگشتهاند و انگار همگی مردگانی متحرکاند. انگار ما در خلائی زیستهایم که نه نوری به آن میتابد و نه آوایی سکوت گوشآزارش را میشکند. این روز است که شب شده و هزار سال است شب مانده، چه که اژدهایی گیتیخوار خورشید را درسته بلعیده است. ولیکن اکنون خورشید اندکاندک از ژرفای شکم هیولا جوانه میزند و پرتو میافکند؛ تاریکی، لیکن، دورانها تا به عمق جان سایهها دوانده و هزارهای رگبار خون بایست ببارد تا سرخی کف خیابان را بشوید.
تو انگاری ما همه مترسکانیم در مزرعهای بایر که نیاکانی با خشم و خروش به چنگ و دندان شخم زدهاند خاک سترون آن را و به تحجر بذر وهم پاشیدهاند در آن و با خون و عرق سیرآبش کردهاند، باری چه سود که این وهم را جز کابوس به ثمر ننشیند. اکنون، به فصل برداشت، کابوس درو میکنیم از کشتزار سوختهای که آتش طمع هیولایانِ آدمنما به جانش افتاده و میسوزاندش و خاکستر میسازدش و ما مترسکان نیز بر چوبهی دار خویش و بر صلابههای سلاخ، به میانهی هُرم دوزخی، گرفتار آمدهایم و پای گریزمان نیست.
و انگارنهانگار چشمانی نابینا قرنها به درها خشک شدهاند که یوسفهاشان هرگز از آن داخل نخواهند شد، چه که مغزهاشان خوراک مارها شده است و اجسادشان در آغوش خاک میپوسد تا زمین بایر را بارور سازند.
درباره این سایت